Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «خبرگزاری صدا و سیما»
2024-05-04@00:24:29 GMT

چند خاطره شنیدنی از شهید خزاری !

تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۲۴۴۶۵۹

به گزارش سرویس وبگردی خبرگزاری صدا و سیما ، شهید خرازی با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یک‌سال خدمت صادقانه در کردستان راهی خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی که مقابل عراقیها در جاده آبادان-اهواز در منطقه دار خوین تشکیل شده بود (و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد) منصوب گشت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

در بسیاری از عملیات ها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی‌شد به پشت جبهه انتقال یابد. آنچه مطالعه می‌کنید چند قسمت خاطره از خاطرات شهید خرازی در دوران دفاع مقدس است...


۱- تو وصیت نامه اش نوشته بود «اگر بچه ام دختر بود اسمش زهراست، و پسر بود، مهدى.» مهدى خرازى الآن مردى شده براى خودش؛ و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه ۸/۱۲/۱۳۶۵ به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد

۲-گفت «بیا اول بریم یکى از دوستان حسین رو ببینیم. بعد مى ریم بیمارستان.» دستم را گرفته بود، ول نمى کرد. نگاهش کردم، از نگاهم فرار مى کرد.

گفتم «راستشو بگو. تو چهت شده؟ خبریه؟ حسین ما طوریش شده؟» حرفى نزد. دیگه دستم را رها کرده بود. گفتم «حسین، از اول جنگ دیگه مال ما نیست. مال جنگه، مال شماها. ما هر روز منتظریم خبر شو به مون بدن. اگه شهید شده بگو که من یه طورى به خانمش بگم.» زد زیر گریه.

۳- توى خانه شان یک وجب جا بود فقط. این قدر که خودشان تویش بنشینند. نمى دانم این همه آدم چه طور مى رفتند تو و مى آمدند بیرون. پدرش ایستاده بود دم در. دست انداختم گردنش. ساکت بود. بغلم کرد و گذاشت حسابى گریه کنم. همان جا دم در ازمان پذیرایى کردند.

۴- ما رو به خط کردند. از اول صف یکى یکى اسم و مشخصات مى پرسیدند، مى آمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکرى؟»

گفتم «لشکر امام حسین».

افسر عراقى یک دفعه پرید. موهایم را گرفت به طرف خودش کشید. داد زد «حسین؟ حسین خرازى؟» چشم هاش انگار دو تا گلوله ى آتش؛ سرم را انداختم پایین، گفتم «نه.»

۵- جاى کابل‌ها روى پشتم مى سوخت. داشتم فکر مى کردم «عیب نداره بالأخره بر مى گردى. مى رى اصفهان. مى رى حاج حسین رو مى بینى. سرت رو مى گیره لاى دستش، توى چشم هات نگاه مى کنه مى خنده، همه این غصه‌ها یادت مى ره...» در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین؛ زود بلند شد. حتى برنگشت عراقى‌ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه. گفتم «مگه دفعه اولته که کتک مى خورى؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.»
گفتم «خب؟»
گفت «حاج حسین شهید شده».

۶- از سنگر دوید بیرون. بچه‌ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم «بیا پدر جان! اینم حاج حسین.» پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یک دفعه برگشت طرف من. پرسید «چى صداش کنم؟» - «هر چى دلت مى خواد.»

تماشایشان مى کردم.

حاج حسین داشت با راننده ى ماشین حرف مى زد. پیرمرد دست گذاشت روى شانه اش حاجى برگشت هم دیگر را بغل کردند. پیرمرد مى خواست پیشانیش را ببوسد، حاجى مى خندید، نمى گذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روى زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجى

۷- فرمانده‌ها شلوغ مى کردند، سر به سرش مى گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمى گفت «حاجى! حالا همین جا صبحونه مونو مى خوریم، یه ساعتى مى خوابیم، بعد هم هر کسى کار خودش.» گفت «من باید برم خط. با بچه هاى مهندسى قرار گذاشته ام.» زاهدى بلند شد رفت بیرون. سوار ماشین حاج حسین شد. برد فرو کردش تو گِل. چهار چرخ ماشین تو گِل بود. گفت «حالا اگه مى تونى برو!»

لبخندش از روى صورتش پاک شد. بى حرف، رفت سوار شد، دنده عقب گرفت. ماشین از توى گل درآمد. رفت.

۸- نشسته بود، زانوهایش را گرفته بود توى بغلش. هیچ وقت این طورى ندیده بودمش؛ ساکت شده بود. ناراحت بودم. دلم مى خواست مثل همیشه باشد؛ وقتى مى دیدیمش غصه هامان از یادمان مى رفت. گفتم «چه قدر مظلوم شده اى حاجى.» سرش را برگرداند، فقط لبخند زد.

۹- گفت «بشین بریم یه دور بزنیم.»

رفتیم.

-من کارامو کرده ام. دیگه کارى توى این دنیا ندارم. دعا کن برم دیگه. بسه هر چى مونده ام.

یک ریز مى گفت. پردیم وسط حرفش. گفتم «ما رو آورده اى این حرفا رو بزنى؟ کى بود مى گفت هواى خودتونو داشته باشین؟ مراقب باشید الکى از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که مى گى کار دیگه اى ندارم؟ ما همه مون به ت احتیاج داریم...» من حرف مى زدم، او گریه مى کرد.

۱۰- یکى از بچه‌ها شیرینى تولد بچه اش را آورده بود. تعارف کردیم حاجى یکى برداشت. گفتم «خب حاجى. شما کى شیرینى تولد بچه تون رو مى آرید؟» گفت «من نمى بینمش که شیرینى هم بیارم.»

۱۱- گفتم «یادتون نره ها! من رو ندیده ین، نمى دونین کجام.» رفتم توى کیسه خواب؛ سر و ته.

از سرشب شوخیش گرفته بود. بى سیم مى زد، از خواب بیدارم مى کرد؛ از خوابِ بعدِ چند شب بیدارى. مى پرسید «خُب! حالت خوب هست؟» بعد مى گفت «برو بگیر بخواب» حالا هم که پیک فرستاده بود.

در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین؛ زود بلند شد. حتى برنگشت عراقى‌ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه. گفتم «مگه دفعه اولته که کتک مى خورى؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.»

گفتم «خب؟» گفت «حاج حسین شهید شده».

۱۲- گفته بود «تا حالا بودم، از این به بعد دیگه نیستم. بگین یکى دیگه رو بذاره فرمان ده گردان. چرا من؟ یه گردان بردارم ببرم جایى که نمى شناسم، گردانم نصف شه، بعد هم چشمم تو چشم دوستاشون باشه، تو چشم برادراشون، مادراشون؟ من نیستم.»

۱۳- تو خط غوغایى بود. از زمین و هوا آتش مى بارید. على گفت «نمى دونم چى کار کنم.» گفتم «چى شده مگه؟» گفت «حاجى سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشى که اونا مى ریزن، دو دقیقه نشده کالیبر رو مى فرستن رو هوا.» بالأخره نبُرد.

از موتور پیاده شد یک راست رفت سراغ على. یک سیلى گذاشت تو گوشش. داد زد «اون جا بچه هاى مردم دارن جون مى دن زیر آتیش، دلت نمى سوزه؟ واسه ى یه کالیبر دلت مى سوزه؟»

مى خواستم مثلاً دل داریش بدم. گفتم «اگه من جاى تو بودم یه دقیقه هم نمى ایستادم این جا.» گفت «چى دارى مى گى؟ مى خواستم دستشو ببوسم، روم نشد.»

۱۴- بى سیم چیم گفت «حاج حسین بود. گفت فعلاً تو سنگر‌ها باشید، آتششون یه کم بخوابه. بعد مى رید جلو.»

گفتم «چشم.» بچه هاى گردان را فرستادم توى سنگرهاشان. نمى شد براى وضو رفت بیرون، تیمم مى کردیم. زیر چشمى نگاهش مى کردم. بلند شد رفت بیرون. برگشتم بقیه را نگاه کردم. گفتم «هیچى به اش نمى گین؟» یکى گفت «چى بگیم؟ به فرمانده لشکر بگیم خطرناکه، نرو بیرون؟»

رفتم جلو در. داشت جانمازش را پهن مى کرد. پرده ى سنگر‌ها یکى یکى کنار مى رفت. بچه‌ها سرک مى کشیدند، این طرف را نگاه مى کردند.

جمع شده بودند جلوى در سنگر. مى گفتند «راه نمى افتیم؟ هوا روشن شد که.» هنوز مى کوبیدند.

 
۱۵- ترکش توپ خورده به گلوشان؛ خودش و راننده اش. خون ریزیش شدید شده، نمى گذارد زخمش را ببندم. مى گوید «اول اون!» راننده اش را مى گوید. با خودش حرف مى زند «اون زن و بچه داره. امانته دست من...» بى هوش مى شود.

۱۶- «حاجى خیر ببینى. بیا پایین تا کار دست خودت و ما نداده اى. بچه هاى اطلاعات هستن. هر چى بشه، بهت مى گیم به خدا.» رفته بود بالاى دپو، خطّ عراقى‌ها را نگاه مى کرد؛ با یک طرف دوربین. آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست مى شه. هنوز قسمتمون نیس...»

یک دفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوى پاى ما. تیر خورده بود به چشمى بالاى دوربین. خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود؟»

۱۷- بى سیم زد. پرسید «چى شد پس؟»

صبح عملیات، نیرو‌ها هدف را گرفته بوند، ولى نه آن قدر که حاج حسین مى خواست. گفت «بى سیم بزن به فرمانده شون، بگو بکشه عقب. بعد بگو محمد و بچه هاشون برن جاى اونا.» تیر خورده بود. نمى توانست بلند شود. سرش را انداخته بود پایین. گفت «حاجى!»

حاج حسین گفت «جانم؟»

گفت «من... من سعى خودمو کردم، نشد. بچه‌ها خسته بودن. دیگه نمى کشیدن.» زد زیر گریه.

حاج حسین رفت کنارش نشست. با آستین خالیش اشک هاى او را پاک مى کرد، ما همه گریه افتاده بودیم.

۱۸- هلى کوپترهاى عراق مى آیند، آتش مى ریزند، مى روند.

حاجى دارد با دوربین آن طرف خاک ریز را نگاه مى کند، یک راکت مى خورد یک متریش. بچه‌ها مى ریزند رویش، همه با هم قل مى خورند مى آیند پایین خاک ریز.

-این چه کاریه؟ چرا همچین مى کنید؟ شما‌ها برید به فکر خودتون باشین.

سرهامان را پایین انداخته ایم. نمى دانیم از چه، اما خجالت مى کشیم. چند تا خمپاره به ردیف منفجر مى شوند. آخرى نزدیک ما است. بچه‌ها نمى خوابند روى زمین؛ حاجى را هل مى دهند، مى خوابند رویش.

۱۹- وسط معبر، کف زمین، سنگر کمین زده بودند؛ نمى دیدیمشان. بچه‌ها تیر مى خوردند. مى افتادند. حاجى از روى خاک ریز آمد پایین. دوربین را پرت کرد تو سنگر. گفت «دیدمشون. مى دونم باهاشون چى کار کنم.»

گفت: من کارامو کرده ام. دیگه کارى توى این دنیا ندارم. دعا کن برم دیگه. بسه هر چى مونده ام. یک ریز مى گفت. پردیم وسط حرفش. گفتم «ما رو آورده اى این حرفا رو بزنى؟ کى بود مى گفت هواى خودتونو داشته باشین؟ مراقب باشید الکى از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که مى گى کار دیگه اى ندارم؟ ما همه مون به ت احتیاج داریم...» من حرف مى زدم، او گریه مى کرد

۲۰- هواپیما که رفت، چند نفر بى هوش ماندند و من که ترکش توى پایم خورده بود و حاج حسین، تنها رفته بود یک تویوتا پیدا کرده بود. آورده بود. مى خواست ما را ببرد تویش. هى دست مى انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند. مى افتادند. دستشان را مى گرفت مى کشید، باز هم نمى شد.

خسته شد. رها کرد رفت روى زمین نشست. زل زد به ما که زخمى افتاده بودیم روى زمین، زیر آفتاب داغ.

دو نفر موتور سوار رد مى شدند. دوید طرفشان. گفت «بابا! من یه دست بیش‌تر ندارم. نمى توانم اینا رو جا به جا کنم. الآن مى میرن اینا. شما رو به خدا بیاین.»

پشت تویوتا، یکى یکى سرهامان را بلند مى کرد، دست مى کشید روى سرمان.

-نیگا کن. صدامو مى شنوى؟ منم. حسین خرازى.

گریه مى کرد.

 

منابع :

برگرفته از مجموعه یادگاران – کتاب حسین خرازی

و زندگی نامه شهید خرازی

منبع: خبرگزاری صدا و سیما

کلیدواژه: شهیدان مى خواست روى زمین حاج حسین بچه هاى نگاه مى بلند شد مى گفت حرف مى بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.iribnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری صدا و سیما» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۲۴۴۶۵۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

شهید مطهری الگویی تعلیم و تربیت است

به گزارش گزارش خبرگزاری صداوسیما خراسان شمالی؛ در پیام محمدرضا حسین نژاد آمده است: شهید بزرگوار مرتضی مطهری بدون شک یکی از نخبگان و متفکران جامعه اسلامی است که راه طریقت، علم، آگاهی و جستجوگری را به عنوان متعالی‌ترین اندیشه‌ها در مسیر زندگی جوانان قرار داد تا دریچه حقیقت، فضیلت و معرفت را به روی همگان بگشاید.
حسین نژاد افزود: داشتن روحیه تواضع علمی و حقیقت طلبی از مشخصه بارز جامعه معلمان و آموزگاران، این تلاشگران بی ادعای عرصه علم و تربیت است و با چنین رویکردی، جامعه پویایی و بالندگی مسیر خود را خواهد یافت.
استاندار خراسان شمالی در این پیام ابراز امیدواری کرد که به لطف خداوند متعال با تلاش و همت معلمان، مربیان نسل آینده و معماران آینده جامعه، شاهد شکوفایی هرچه بیشتر علم، دانش و پرورش دانش آموزان این خطه از میهن اسلامی ایران اسلامی باشیم.
۱۲ اردیبهشت سالروز شهادت استاد مرتضی مطهری در سال ۱۳۵۸، در تقویم رسمی کشور روز معلم نامگذاری شده است.

دیگر خبرها

  • معلم شهید پس از ۳۹ سال به میهن بازگشت/جزئیات تشییع پیکر در ورامین
  • تشییع پیکر شهید حجت‌الله یوسفیه در ورامین
  • تشییع باشکوه پیکر شهید معلم در ورامین برگزار می شود
  • شهید مطهری از معماران بنای فکری انقلاب اسلامی بود
  • شهید مطهری از معماران انقلاب اسلامی بود
  • نطق‌ شنیدنی در پارلمان اروپا درباره حمله ایران به اسرائیل
  • مصاف سوارکاران مازندران در سواحل بابلسر
  • شهید حسین اسکندرلو را بیشتر بشناسیم
  • شهید مطهری الگوی تعلیم و تربیت است
  • شهید مطهری الگویی تعلیم و تربیت است